رفته بودم نانوایی، صف شلوغ بود و هوا هم گرم. دیگر خبری از شاطر و ناندرآر نیست. همهچیز مدرن و مکانیزه شده است. نانوایی با یک نفر کار میکند و کیفیت پخت هم بد نیست. با خود گفتم بیچاره شاطرها که بیکار شدند! به صف طویل نانوایی نگاهی عمیق انداختم ناگهان چهرهای نظرم را جلب کرد، خیلی برایم آشنا بود. جوانی با صورت کمی تپل، قد متوسط و رنگ موی خرمایی! دو سه نفر جلوتر از من ایستاده بود با یک دستمال نان در دست. عجب دنیایی است. رفیق و همکلاسی که 15 سال است ندیدهام را باید در صف نانوایی ببینم. چقدر دنبالش گشتم تا بهخاطر آن پسگردنی ناحقی که به وی زدم از او حلالیت بطلبم.
رفتم جلوتر سلام دادم. فامیلیاش را پرسیدم. آقای حسنی؟ احمد با کمی تردید و تعجب گفت: بله چطور؟ به او گفتم: من را نشناختی داداش؟ گفت: نه والا ولی قیافهات آشنا است. همکار بودیم؟ گفتم: نه، کمی قدیمتر! تا این را گفتم گویا یک جرقه در ذهنش زده شد و لبخندی به صورتش نشست. عه محمد تویی؟ گفتم: خود خودشم! حال و احوالپرسی گرمی کردیم. از او پرسیدم در کجا کار میکند. گفت در یک بنگاه مشغول به کار معاملات املاک است. من هم به او گفتم که کارم چیست. باخنده گفت از اول هم انشایت خوب بود. یادت است از زبان یک سیگار انشا نوشته بودی؟! گفتم: آره، کاملاً. چقدر خندیدیم. وقتی که در کلاس خواندم!
احمد یادت است سر صف یک پسگردنی خوردی ولی نفهمیدی کی زده؟ گفت: والا من نصف هفته را سرصف پسگردنی میخوردم یادم نیست! گفتم: بههرحال حلال کن. ازآنپس گردنیها یکی کار من بود. او هم با خنده و شوخی گفت شما هم حلال کن من ساندویچهای خیار و پنیرت را که خیلی خوشمزه بود کش میرفتم. دو سه باری شد! گفتم: خب، خوبه اون به این در!
خلاصه صحبت کردیم در همین حال به صف نانوایی نگاه کردم، گویا قفل شده بود و حرکت نمیکرد. فهمیدم از شانس ما مدرنیته بهجای تسریع امور بدتر کار را خراب کرده. دستگاه ازکارافتاده و نانوا مشغول تنظیم و درستکردن دستگاه است. به احمد گفتم از روزگار چه خبر راضی هستی از کار و بارت یا نه؟ گفت: اگر آخوندها بگذارند، آره. با تعجب گفتم چطور مگر چهشده؟ درحالیکه سوئیچ ماشین خارجیاش را دور دست میچرخاند با همان ژست بازاری و کاسبیاش گفت: بازار ملک خوابیده داداش! گفتم: خب، احمدجان یکبار بازار داغه بار دیگر بازار راکده. این دیگه آخوند و شاه نداره که طبیعیه دیگه! گفت: نه داداش، تا آخوندا هستند هیچی درست نمیشه!
گفتم: نه که در زمان شاه همهچیز ردیف بود، اصلاً مردم از شکمسیری انقلاب کردند! در کمال ناباوری گفت: دقیقا مردم سیر بودند و از رفاه زیاد انقلاب شد و لگد زدند به بختشان! اینجا دیگر من از تعجب مغزم سوت کشید که چرا باید احمد همان شاگرد زرنگ و بازیگوش کلاس در این حد شوت باشد! دستگاه نانوایی درست شده بود. کمکم داشت نوبتمان میرسید و من در بهت از حرفهای آبدوغخیاری احمد بهسر میبردم! موبایلم را از جیبم درآوردم چندتا عکس و فکت که از حلبیآباد تهران در زمان شاه داشتم را پیدا کردم. عکسها را به او نشان دادم، گفتم ببین چقدر در زمان شاه مردم سیر و مرفه بودند. از سیری رفته بودند حلبیآباد در کثافت و محرومیت زندگی میکردند!
این را که شنید چشمانش گرد شد، گفت اینها دروغ است و فتوشاپ! گفتم مشکلی ندارد. من به شما یک یادداشت از روزنامهای قدیمی با تیتر "لکه ننگ کنار پایتخت" را میفرستم تا ببینی که دروغ است یا راست!
اگر راست بود از حرفهایت برمیگردی؟ گفت حالا بذار نان بخرم تا بعداً صحبت کنیم! فهمیدم که دارد میپیچاند و انتظار نداشته که من اینگونه با فکت پاسخش را بدهم!
همانطور که نوبت نانواییاش رسیده بود، داشت نان جمع میکرد. گفتم شمارهات را بده تا در واتساَپ یادداشتها و فکتهای فقر و حلبیآباد زمان شاه را برایت ارسال کنم. درهرصورت شمارهاش را گرفتم و قرار بر این شد در فضای مجازی باهم در ارتباط باشیم.
بهراستی چقدر دستگاه تبلیغاتی حاکمیت ضعیف عملکرده و چقدر سازمانها و نهادهای مسئول کمکاری کردهاند که یک جوان لیسانسه که در شغل املاکی مشغول بهکار است، هنوز در توهم این است که مردم در 57 از سر شکمسیری و رفاه انقلاب کردهاند؛ درحالیکه یکی از مهمترین عوامل انقلاب شکاف و تبعیض طبقاتی حاکم بر جامعه بوده است.
نویسنده: محمدجواد امینی