روزنامۀ سپید و سیاه بعدها در بهمنماه 1350 روایت نسبتاً کاملی از نحوۀ قتل فاطمه و زهره ارائه میدهد:
«مادری که زنده است؛ اما پیوسته خود را میان مردگان میبیند و در آرزوی روزی است که روح از تنش پرواز کند. او را در کنار دو فرزندش که همچون دو کبوتر سپیدبال در چنگال عقابی دهشتناک اسیر شدند و زندگیشان بر باد رفت. بالهای کوچکشان شکست. خون قلبشان بسان قطرههای باران بر زمین ریخت و این قطرههای خون همچون داغ لاله ای است بر کویر سینۀ این مادر دردمند. آنها دو خواهر بودند، یکی ده ساله و دیگری در آستانۀ پنج سالگی. اما چه زود زندگینامه آنها درهمپیچیده شد و همچون هالهای بر امواج مرگش ناپدید گشت. زنگ مدارس تازه به صدا درآمده بود و ده روز از آغاز سال تحصیلی میگذشت. زهره و فاطمه هر روز در میان انبوه دانشآموزانی که به مدرسه میرفتند ناپدید میشدند و به هنگام ظهر به خانه بازمیگشتند. مادر، آن دو را زیر بال خود میگرفت. دست و رویشان قرار میداد. اما یکروز بچهها به خانه نیامدند. زهره و فاطمه در راه مدرسه ناپدید شده بودند....
مادر اندوهش افزونتر شد و این بار سر آسیمه خود را به خانه رساند و درحالیکه سومین فرزندش را در آغوش گرفته بود به سراغ شوهرش رفت و به او اطلاع داد که بچهها در راه مدرسه ناپدید شدهاند. خیلی زود ماجرای گمشدن این دو خواهر خردسال به مأموران پلیس و ژاندارمری اطلاع داده شد و در کنار پدر و مادر پریشان و آشفته زهره و فاطمه گروهی از ماموران انتظامی جستجوی دامنهداری را آغاز کردند. برای پدر و مادر بچههای گمشده تقریباً روشن بود که رباینده زهره و فاطمه کسی جز ایران شریفی نیست. این زن سابقاً همسر رضا بختیاری پدر بچههای گمشده بود. روزی که دو خواهر خردسال در راه مدرسه ناپدید شدند و ایران شریفی بهدنیال اختلافات عمیقی که با شوهر سابقش و هوویش داشت با مادر بچهها به مجادله پرداخت و هنگامی که گروهی از همسایگان کوشش داشتند که به مشاجره آن دو خاتمه دهند ایران شریفی فریاد برآورد که بالاخره انتقام خودم را از تو و شوهر سابقم میگیرم. ایران که کینه توزی و انتقام جویی سراپای وجودش را پر کرده بود همان روز پس از مشاجره با مادر زهره و فاطمه خود را سر راه آن دو قرار داد و زمانیکه بچهها بهسوی خانه میرفتند، با وعدههای شیرین آنها را فریب داد و هر دو را از تهران خارج کرد و در شرایطی که مادر بچهها سراپای وجودش در تشویش و ناراحتی بود. ایران شریفی فرزندان دلبند او را بهخانهای در کرج برد.
در تهران مادر و پدر بچهها خواب و آرام نداشتند. مادر همواره اشک میریخت و پدر زانوی اندوه در بغل گرفته بود و لحظهای از فکر فرزندانش که اسیر چنگال تیز عقاب بیرحمی بودند، غافل نبود. فاطمۀ پنجساله مرتب بهانه مادر و پدرش را میگرفت و ایران شریفی هر چه کوشش میکرد که او را بخواباند نمیشد. آن شب فاطمه خواب به چشمهایش راه نمییافت. سخت بیتابی میکرد. سرانجام ناله و گریههای دخترک، ایران شریفی را به ستوه آورد و او را که حس انتقامجویی از پدر بچهها وجودش را در برگرفته بود در سراشیبی جنایتی هولناک قرار داد. درست در لحظاتی که مادر بچهها نگران حال عزیزانش بود دستهای ایران شریفی ریشۀ حیات فاطمه قطع کرد و او را به قتل رساند.

در میان راه نخست جریان کشتن فاطمه را برای پسر صاحبخانه تعریف کرد و چون متوجه شد که پسرک میخواهد او را به ماموران انتظامی معرفی نماید با گریه و زاری به پایش افتاد و التماس کنان از او خواست در این خصوص با کسی سخن نگوید. تازه هوا روشن شده بود که ایران شریفی نخستین قربانیش را درون نهر آب انداخت و خودش با عجله و شتابزده به اتفاق زهره بهسوی شمال حرکت کرد. در شرایطی که ایران شریفی هر لحظه از دسترس ماموران انتظامی دور میشد، پدر و مادر بچهها بیتابانه انتظار پیداشدن عزیزانشان را میکشیدند. همه جا سراغ آنها را میگرفتند. اما تلاششان بیحاصل بود و هر ساعت که میگذشت از پیدایش بچهها نومیدتر و افسردهتر میشدند... .
از طرف ماموران پلیس عکسهایی از ایران شریفی و زهره بختیاری در سراسر ایران منتشر شد. تا هر چه زودتر زهره را که برده وار همهجا به دنبال ایران کشیده میشد از مهلکه نجات دهند. در لحظات وحشتناکی که پدر و مادر زهره پیوسته در اضطراب و تشویش بهسر میبردند، ایران شریفی همراه با زهره به بندر پهلوی رسید. چون جا و مکان نداشت با چند تن از پلاژداران کنار دریا آشنا شد و با آنها به یکی از پلاژها رفت. شبها همراه پلاژداران به میگساری مینشست و آنگاه که نیمهشب مست میشد به لذتجویی میپرداخت و پلاژداران نیز که او را شناخته بودند بهخاطر کامجویی بیشتر راضی نشدند او را به پلیس معرفی کنند و زهره را از مهلکه نجات دهند.
رفتهرفته زهره به پایان زندگی نزدیک میشد. هر شب شاهد هرزه دری و میگساری ایران شریفی بود و همچون کبوتری کوچک اسیر چنگال تیز عقاب بود. ایران شریفی لحظهای او را تنها نمیگذاشت و زهره نیز جرات نداشت برخلاف خواسته ایران قدمی بردارد. حدود بیست شب از کشتهشدن فاطمه میگذشت که اجل بهسراغ زهره آمد. آن شب دریا خروش عجیبی داشت. همهمه امواج، ساحل را پرکرده بود. هیچ صدایی جز آوای یکنواخت دریا بهگوش نمیرسید. پلاژداران و ایران شریفی بهخواب رفته بودند که زهره از خواب بیدار شد. ایران شریفی نیز بیدار شد و با او به داخل حیاط آمد. هر دو به کنار چاه آبی که در وسط حیاط بود رفتند و در همین هنگام بود که ایران با شقاوت و بیرحمی هر چه بیشتر زهره معصوم و نگون بخت را به درون چاه آب انداخت و او را نیز بهقتل رساند. ساعتی بعد پلاژداران متوجه این حادثه شدند. آنها با تلاش زیاد جسد زهره را از درون چاه بیرون آوردند و آنگاه برای آنکه کسی متوجه نشود، جسد را در پانصدمتری دریا زیر شنهای ساحلی دفن کردند.
تاریخ جنایی ایران تا کنون بسیار شاهد انتقامجویی هوو و نامادری بوده است ولی جنایتی که بهدست ایران شریفی صورت گرفت، حوادثی نظیر فروکردن چهارده سوزن به تن یک کودک چهارساله به دست نامادری بهنام قمر قلعهای را به دست فراموشی سپرد و هنوز که بیش از یکسال از این واقعۀ تکاندهنده میگذرد هزاران مادر و پدر در سراسرا ایران منتظرند که ایران شریفی به مجازات برسد. پس از دو ماه و اندی که از ناپدیدشدن زهره و فاطمه میگذشت سرانجام ایران شریفی را در یکی از خانههای خیابان خراسان تهران دستگیر کردند و او را تسلیم مقامات قضایی نمودند و برای نخستینبار در تاریخ جنایی ایران از طرف شعبۀ اول دادگاه جنایی تهران حکمی بیسابقه صادر شد و ایران شریفی به جرم ارتکاب دو جنایت به دو بار اعدام محکوم شد.
انسانهایی سرخورده و تنها نظیر ایران شریفی که در تمام مدت زندگی همواره با فقر و محرومیت رودرو بوده و هرگز طعم محبت را نچشیدهاند نمیتوانند از آرامش روحی و آسایش خیال برخوردار باشند. لاجرم وقتی در مقابل نامردیهای زندگی قرار میگیرند؛ بازتابهایی نشان میدهند که سخت و دردناک است. او در آخرین دفاعش نیز گفت: «من قربانی این اجتماع آلوده شدم. هیچکس از در دوستی و صفا با من درنیامد و هر کس که روبرو شد مقصد سوء استفاده داشت. همه به من دروغ گفتند و کسی در زندگی راهنمایم نبود. (4)».

منابع:
4- مصطفی باشی، ایران شریفی در انتظار سرنوشت، نشریه سپید و سیاه، 20 بهمن 1350، ص86
نویسنده: سیدنیما موسوی