نویسنده: محمدمهدی حسینزاده
روایتی که سیمین دانشور از مرگ اسرارآمیز همسرش ارائه کرد تنها روایت از این واقعه نبود. «شمسالدین آل احمد» برادر کوچکتر جلال که پروانهوار به دور برادرش میگشت و از ایام سوسیالیست شدنش تا وقت دلبستگی به آرمانهای اسلامی همواره همراهش بود، روایت دیگری داشت. شمس همچون برادر قلمش را اسلحهاش قرار داده بود. او جلال را خط مقدم مبارزه با رژیم میدانست و برخلاف «سیمین دانشور» معتقد بود ساواک در این پیکار مرموزانه او را کشته و بهدروغ سکته قلبی را علت مرگش معرفی کرده است. در این میان دوستداران جلال متحیر مینگرند که روایت همسر جلال را باور کنند یا از منظر برادرش به واقعه بنگرند. آیا به ماتم مرگ طبیعی نویسنده محبوب بنشینند یا برای این قتل مرموزانه بخروشند؟ حقیقت کدام است؟
«شمس» در مصاحبههایش صحبت از یک قتل مرموز به میان میآورد و برادرش را کشتهشده ایادی رژیم میداند. او در سالگرد مرگ جلال در مصاحبه با روزنامه جوان، اینگونه غروب جلال را روایت میکند: «دو روز قبل از اینکه مرگ جلال اتفاق بیفته، پنج شش تا جوون شبیه توریست و کوهنورد میان، درست مقابل آلونک جلال با چهارصد پانصد متر فاصله چادری میزنند و اقامت میکنند. بعد طبق معمول سرکی میکشند و به جلال نزدیک میشوند که ای داد و بیداد! [این] جلال آل احمد است و سخت اظهار شیفتگی میکنند و باهم قاتی میشوند. باهم به دریا میروند، شنا میکنند؛ برمیگردند؛ اما اون عصری که مرگ جلال اتفاق میافته این جونها صبح بودهاند اما عصری آثاری از آنها باقی نمونده!
وقتی من به اسالم رفتم، جلال را در حالت خواب آخرش دیدم که طاقباز خوابیده بود. دستم را روی پیشانیاش گذاشتم سرد بود؛ اما موهاش زیر دستم زنده بود. رفتیم پزشک آوردیم. او هم روی برگه مردهنگاریاش نوشت: مرگ به علت سکته قلب اتفاق افتاده. وقتی نعش جلال را به تهرون رسوندیم بردیم مردهشورخانه. از محاذات کفن روی دماغش یک لکه بزرگ به اندازه یک جاسیگاری خون بیرون زده بود. از طرف دیگر پسردایی که خودش جلال رو شست و در گور گذاشت نقل میکرد که پشت سر جلال ورم داشته. او وقتی میخواسته سر را ببندد متوجه این ورم و برآمدگی شده. "دکتر شیخ" پزشک معالج خانوادگی که همکلاسی و دوست قدیم جلال بود و همیشه حال جسمی جلال رو زیر نظر داشت، معتقد بود جلال هیچ نشانهای برای سکته قلبی نداشته. خوب با این مجموعه از اطلاعات نزدیکان و شاهدان، چطوری میشد قبول کرد جلال با مرگ طبیعی از دنیا رفته؟»[1]

شمسالدین آل احمد در مصاحبه به قصد ساواک برای از بینبردن بی سر و صدای جلال اشاره میکند و به این ترتیب احتمال قتل او را تقویت مینماید. او در جواب مصاحبهگر که از مرگ جلال سؤال کرده میگوید: «مرگ جلال برای من مرگی غیرطبیعی و غیرمنتظره بود. برای من این مرگ زود بود. نتوانستم باور کنم که جلال به این زودی در مظان مرگ قرار خواهد گرفت. جلال زیر فشار خارجی از پا درآمد. در ورقه مرگ جلال مرگ را بر اثر سکته قلبی تشخیص داده بودند. اما دکتر شیخ و چند تن از دکترهای معالجش این نظریه را رد کردند. گذشته از آن وقتی که جلال را کفن پوشانده بودند، از بینی او خون جاری شده بود و این نشانه ضربه خوردن مغز است. این خونریزی خودبهخود انجام نمیگیرد. چراکه مویرگها میبایست زیر فشار پاره شده باشند تا از بینی خون جاری شود. اینها را بهعنوان واقعیت دیدم؛ اما اینکه توسط چه کسی و به چه وسیلهای این جنایت صورت گرفته، نمیدانم. چراکه چهار ماه جلال به صورتی به اسالم تبعید شده بود. طوری که در شعاع هفت کیلومتری منزلش هیچ موجود زندهای نبود. تنها کارخانه چوببری که کارگرهایش مرتب به دیدن جلال میرفتند.
«خانم دانشور» هم به این مسئله اشاره کردهاند. از میان کارگرانی که مرتب به دیدن جلال میرفتند دو نفر هرروز به سراغ جلال میرفتند. میگویند که این دو نفر در لباس کارگرها بودند. بهعلاوه مراقب جلال هم بودند. بهخصوص که رؤسای کارخانه چوببری دو نفر سرهنگ امنیتی بودند. نقطه مرزی اسالم نزدیک آستارا است. و انتقال یک آدم از مرکز به مرز معنا دارد و بو میدهد. آدم زیرکی مثل جلال را نمیتوانستند همینطور به حال خودش رها کنند. و بارها او را تهدید کرده بودند. حالا که این حرفها را میزنم قصدم این است که اگر روزی آدمهایی اینجا و آنجا خبری در ارتباط با مرگ جلال به دست آوردند مرا هم در جریان بگذارند تا راز مرگ جلال همچنان مرگ تختی و صمد روشن شود. اینان آدمهای مؤثر زمان خودشان بودند. اینها محرکان قشرها و صنفهایی از جامعه خود بودند. جامعهای که حکومت پهلوی و ساواک میخواست بهصورت جزیرهای آرامش درآید. بنابراین میبایست آدمهای مزاحم را خفه میکردند. اگر میتوانستند به تطمیع و شغلی در وزارتخانه و یا ادارهای با مزایا و اضافهحقوق و یا آنها را به رقاصهخانه، باشگاهها و آخورهایی مثل چاتانوگا و ... میکشاندند و سرگرمشان میکردند. و اگرنه او را به بند میکشیدند. یا تبعیدش میکردند. مانند امام حضرت آیتالله خمینی و یا مانند خلیل ملکی که فقط دست و پایش را بستند و در خانه و به خرج خودش زندانی کردند. چراکه ملکی عضو جامعه سوسیالیستهای جهان بود. دوستانش یا رئیسجمهور بودند یا از مقامهای بلندپایه دولتی و سازمان امنیت نمیتوانست او را یکباره نابود کند.
یکبار مأموران ساواک به جلال گفته بودند که فکر نکن تو را خواهیم کشت تا شهید شوی و یا زندانیات کنیم تا مشهور شوی. میبینی درحالیکه مشغول قدم زدن در پیادهرو هستی، کامیون که ترمزش بریده، وارد پیادهرو خواهد شد و... و اولین کسی که با خبر خواهد شد آقای هویدا است. جنازهات را هم در آرامگاه رضاشاه دفن میکنیم.»[2]

فراتر از قضاوت پیرامون چگونگی مرگ جلال و مرگهای پر ابهام معترضانی چون او، احتمال دست داشتن ساواک در این مرگها دور از واقع نیست. این احتمال زمانی پررنگ میشود که ارتباط این مرگهای مشکوک را درنظر بگیریم. اگر درگذشت تختی در 1346 را آغاز مرگهای رازآلود در نظر بگیریم، رحلت فرزند امام خمینی یعنی آقا مصطفی در سال 1356 آخرین مرگ رازآلود خواهد بود. در این ده سال پس از مرگ تختی به فاصله یک سال صمد بهرنگی و یک سال بعد از او جلال آل احمد به این سرنوشت دچار میشوند. پس از چند سال و در سال 1356 دو تن از متفکران و مبارزان رژیم یعنی دکتر علی شریعتی و آیتالله مصطفی خمینی به فاصله کوتاهی بهطور ناگهانی وفات میکنند. نقطه مشترک این اسامی قرار گرفتن در نقطه مقابل رژیم پهلوی و تأثیرگذاری منحصربهفرد در این مسیر و ایجاد موج، ضد حکومت است.
مکان مرگ هرکدام از آنها هم در تبعید و یا سفر بوده است که مزیّتی برای روایتسازی رژیم بهحساب میآید. از طرفی علائم نسبتاً مشترکی بین آنها وجود دارد که مرگ طبیعی را زیر سؤال میبرد. برای نمونه پشت سر تختی و همچنین جلال، ورم داشته که نشان از ضربه بوده است و از بینی هر دو پس از مرگ خون جاری شده درحالیکه علت مرگ یکی، سکته قلبی و علت مرگ دیگری، خودکشی اعلام شده بود.
صورت آقا مصطفی خمینی هم پس از مرگ کبود گزارش شده که به اذعان پزشک، مشکوک بوده است. شریعتی و جلال نیز علائمی دالّ بر بیماری نداشته؛ اما علت مرگ او سکته اعلام شد.
پینوشتها
[1] جوان، 15/4/1358
[2] جوان، 15/4/1358