نویسنده: محمدمهدی حسینزاده
عُمر جلال آل احمد در 18تیر 1348 در حالی غروب کرد که همه از مرگ او شوکه شده و به حیرت فرو رفتند. هیچکس انتظار مرگ او را نمیکشید و باور نمیکرد که جلال 45 ساله با درد بدن و احساس سرمای شدید به خانهاش در اسالم برگردد و بعد درحالیکه احساس نفستنگی میکرد آخرین نفسهای خود را فرو برد. مرگ حق است و از آن گریزی نیست؛ اما اینچنین مرگ شتابزدهای چندان باورپذیر نیست؛ کما اینکه مردم نیز عارضه سکته قلبی را که در آن زمان مطرح بود بهراحتی نمیپذیرفتند.
معروف شده بود که این مرگ یک سر و سّری با ساواک دارد و جلال، طبیعی از دنیا نرفته است. این شایعه از اینسو که ساواک سدّی سرسخت در مقابل انتشار کتابهای جلال قرار داده بود و در زمینه زیر آبکردن سر مخالفین رژیم نیز ید طولایی داشت، محتمل به نظر میرسید. از نگاه ساواک، روشنفکرانی که با استبداد و استعمار سر سازش نداشتند در زمره مهمترین مخالفان رژیم محسوب میشدند؛ چون این گروه نزد عوام و خواص ارج و قرب قابل توجهی داشتند و دیدگاه فکری آنان در شکلدهی گونههای مختلف مبارزه و مخالفت با حکومت نقش مؤثری داشت.
در آن دوره شاهد شکلگیری محافل کوچک، اما اثرگذار روشنفکری در میان مردم هستیم که میتوان تحت عنوان روشنفکری دینی از آن یاد کرد. طبقهای از جامعه ایرانی که در تمام سالهای حیات رژیم پهلوی تحت فشار دائمی قرار داشتند. هیچ نوشته، مقاله، گفتار و اثری بدون نظارت و مجوز ساواک چاپ نمیشد. حتی گردهمایی نیمهرسمی و خصوصی آنان در منازل یکدیگر نیز توسط ساواک کنترل میشد و معمولاً مأمورانی از ساواک در پوششهای مختلف، مجموعه فعالیتهای آنان را تحت مراقبت داشتند.
بسیاری از این افراد در دهه 40 و50 بارها توسط گروههای علیالظاهر ناشناس که به دست ساواک سازماندهی شده بودند، مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند و آثار آنان جمعآوری میشد.
ازجمله افرادی که آثار و نوشتههای او بهطور مکرر از سوی ساواک، سانسور و توقیف شد، جلال آل احمد بود؛ آثار او در میان گروههای سیاسی، دانشجویی و دانشگاهیان مخاطب داشت. کارشناسان سانسور ساواک با بررسیهای آثار جلال، معتقد شدند که بسیاری از نوشتههای او با مشی نظام سیاسی حاکم بر کشور در تضاد است و اقدامات و سیاستهای رژیم پهلوی را مورد پرسش و انتقاد قرار داده و در مواردی بنیاد سلطنت پهلوی را به چالش میطلبد. به همین دلیل آثار وی در ردیف کتابهای ممنوعالانتشار قرار گرفت و درنتیجه همواره بهصورت قاچاق خرید و فروش میشد. ضمن اینکه خود او نیز بهطور دائم تحت مراقبتهای ساواک قرار داشت.[1]
در این جوّ شکننده سیاسی و اجتماعی که با اندک بهانهای با مخالفان برخورد سخت انجام میگرفت، مرگ ناگهانی جلال، اسرارآمیز به نظر میرسید و کسی نمیتوانست بهراحتی سکته قلبی را هضم کند و با خونسردی از این ماجرا بگذرد. همچنان که نتوانستند از مرگ مشکوک صمد بهرنگی نویسنده مشهور دهه 40، بهراحتی عبور کنند و بپذیرند که صمد بهرنگی بدون آنکه شنا بلد باشد وارد رود ارس شده و درنهایت غرق شده باشد.
مرگ صمد در 9 شهریور سال ۱۳۴۷ و حدوداً یک سال قبل از مرگ جلال اتفاق افتاد. قلم اعتراضی «صمد» همیشه اهالی قدرت را آزار میداد. او با داستانهایش قصد داشت مخاطبینش را با وضع موجود و اختلاف طبقاتی حاکم بر جامعه آشنا کند. آخرین کتاب او «ماهی سیاه کوچولو» یک ماه قبل از مرگش منتشر شده و مورد استقبال قرار گرفته بود.
فاصله کوتاه مرگ اسرارآمیز دو نویسنده معترض رژیم که بارها از سوی ساواک تحت مراقبت شدید قرار گرفته بودند نمیتوانست عادی به نظر بیاید و بسیاری، ساواک را عامل مرگ این دو نویسنده معرفی میکردند. ذهن جامعه اما اولین بار نبود که با مرگ اسرارآمیز معترضان مشهور مواجه میشد. مردم ایران یک سال قبل از مرگ «صمد» در 17 دی 1346در عین ناباوری خبر مرگ کسی را شنیدند که نماد قهرمانی و پهلوانی بود. کسی که هنگام به گردن آویختن مدال قهرمانی، برخلاف دیگران دست شاه را نبوسید و در مقابل او تعظیم نکرد. شاید رژیم از آن روز کینه «تختی» را به دل گرفت و تلافی آن را در هتل آتلانتیک درآورد و به نام خود تختی زد.
در فضای آشفته و پر ابهام روزهای بعد جلال دو روایت متضاد در مقابل یکدیگر شکل گرفت. روایت اول را همسرش «سیمین دانشور» ارائه کرد. او فقط همسر جلال نبود؛ نویسندهای چیرهدست و توانا بود که مراتب دانشگاهی را تا عالیترین درجه در رشته ادبیات فارسی طی نمود و در دانشگاه تهران به تدریس مشغول شد. رمان «سو و شون» او ازجمله پرفروشترین رمانهای ایرانی است که به هفده زبان دنیا ترجمه شده است. او در «غروب جلال» روزهای منتهی به مرگ جلال را با قلم شیرین و شیوایش روایت میکند. در این متن به تعقیب مخفی ساواک در ایام حضورشان در اسالم اشاره میکند: «بیشتر عصرها مهمان داشتیم و با کسانی که برای شنا به کناره میآمدند، غالباً سروکله چند تا ساواکی هم پیدا میشد که مدتها طول کشید تا شناختیمشان؛ اما جلال به هر جهت حرف خودش را همیشه میزد»[2] او غروبِ شتابزده جلال را اینچنین روایت میکند:
«بعدازظهر دراز کشیدیم. باران میآمد و زمین را به آسمان کوک میزد. سه و نیم بعدازظهر پاشدیم. گفت: نمیدانم چرا سردم است. یک شربت آبلیموی داغ برایم درست کن و یک آسپرین و دوتا ویتامینِ سه... و رفت خانه مهین که بخاریاش روشن بود. آنچه را خواسته بود برایش بردم. بعد کشور که خدمتمان را میکرد، چای آورد. به کشور گفت برایش سیگار بیاورد و کشور سیگار آورد. سه تا سیگار بیشتر در قوطی چوبی نبود. گفت برو یک بسته بیاور. نظام آمد و گفت آقا دو نفر با کامیون آمدهاند و از زمینهای ما ماسه میبرند. جلال به خنده گفت: آلان میآیم برای احراز مالکیت میرزا. باهم به خانه برگشتیم. جلال چکمههایش را پوشید و عصایش را برداشت و رفت. وقتی برگشت رنگش بدجوری پریده بود. پرسیدم احراز مالکیت کردی؟ گفت: ترک بودند فارسی بیلمیرم. چکمههایش را کند و گفت: یک درد عجیب از مچ پایم آمد تا سینهام و از این مچ دست تا مچ دست دیگر. شکل صلیب. و حالا باران تندتر کرده بود و ساعت قریب چهار و نیم بعدازظهر بود. جلال گفت: خیلی کار کردم خسته هستم. حالا دیگر میخوابم.
مهین هم آمده بود بالا حال جلال را بپرسد گفتم از احراز مالکیت که برگشت رنگش بدجوری پریده بود. باز گفت سردم است ... رفتیم خانه مهین. آب جوش نداشتیم. مهین یک بطری پلاستیکی پیدا کرد. شست و پر از آب جوش کرد. بُتری را بردم و کنار پای جلال گذاشتم. خواست تنهایش بگذارم ... از مهین پرسیدم بروم دکتر بیاورم. گفت با این باران تند و با این جادهها که نمیتوانی ... سویچ برق را زدم و جلال کتاب را که تا نیمه خوانده بود بهدقت و ظرافت همیشگی از رو، روی میز گذاشت و با دوتا انگشتش فتیله شمع را گرفت و شمع خاموش شد. گفت: نفسم بالا نمیآید. یک مشمع پیدا کن بینداز روی پشتم. دنبال مشمع گشتم که پیدا نکردم و میشنیدم که جلال نفسهای بلند میکشد.
دویدم ماشین را روشن کردم. به محوطه خانههای کارمندان رسیدیم. در خانهها را میزدیم و کمک میطلبیدیم ... دست بهیار را گرفته بودم و در تاریکی میدویدیم. رفتم پیش جلال. لبم را گذاشتم روی پیشانیاش داغ بود. امیدوار شدم. بهیار فشار خونش را گرفت و سر تکان داد. گفتم چرا آمپول نمیزنی؟ گفت صبر میکنم تا دکتر بیاید. فشار خونش پنج است. به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته. چشمهایش به پنجره خیره شده. ... نسیمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همهچیز سر درآورده. انگار پرده را از دو سر کشیدهاند و اسرار را نشانش دادهاند و حالا تبسم میکند. تبسم میکند و میگوید: کلاه بر سر همهتان گذاشتم و رفتم.» [3]
پینوشتها
[1] ساواک، مظفر شاهدی، 503
[2] غروب جلال، سیمین دانشور، ص 25
[3] همان، ص28 تا 33