بیهوا در ترافیکِ تهران
نگاهی به ساعتم میاندازم؛ کمکم دارد دیرم میشود، امّا کاری از دستم بر نمیآید. ترافیک است و باید صبور باشم تا راه باز شود. مسافر بغل دستیام اینقدر عطر زده است که سرم دارد گیج میرود؛ شیشه را پایین میکشم تا نفسی تازه کنم، ولی بوی دود و... به سرفهام میاندازد. پشیمان میشوم و دوباره شیشه را بالا میکشم. خانمی حدوداً 50 ساله که کنارم نشسته، نفس صداداری میکشد که میدانم با آن دارد خشمش را بیرون میریزد و منتظرم که سر حرفش هم باز شود؛ اینطور آدمها را خوب میشناسم، حرف را توی دلشان نگه نمیدارند. سرم را به ورقزدن بریدهی نشریاتی که در دست دارم گرم میکنم. راننده دو قدم که جلو میرود، ترمزدستی را میکشد. تقریباً مطمئن شده که حالاحالاها راه باز نمیشود. زیرلب میگوید: «بدبختی داریم بهخدا. نصف عمرمون داره توی این ترافیک لعنتی حروم میشه.»
به او حق میدهم که کلافه باشد. فکر کن کارت همین باشد که هر روز ساعتها در این ترافیک مسافر جابهجا کنی. آقای جوانی که جلو نشسته میگوید: «اومدیم یه امروز رو با مترو نریمها... ببین چه گیری افتادیم!»
صدای زنگدار نفسش توجهم را جلب میکند. شاید تاثیر کارم باشد که اینقدر روی جزئیات اطرافم دقیق و تیزبینم. میدانم هر کدام دارند چیزی میگویند تا سر حرف باز شود و گذر زمان کمتر اذیتشان کند، ولی من ترجیح میدهم سکوت کنم و همچنان سرگرم برگههای خودم باشم. راننده شیشه را میکشد پایین؛ دود میدَوَد وسط ریههایمان، و چند دقیقه بعد مرد جوان به سرفه میافتد و لحظاتی بعد اسپری دیسکی بنفشی را از جیبش بیرون میکشد و با آن به ریههایش جان تازه میدهد. از روی رنگ و ظاهرش حدس میزنم که اسپری «سروتاید» باشد و مرد جوان به آسم آلرژیک مبتلا باشد. راننده نیمنگاهی به او میاندازد و میپرسد: «آسم داری؟!»
مرد جوان که در حال جابهجا کردن ماسک سفید روی صورتش است، سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. ناگهان خانمی که کنارم نشسته، میگوید: «دلمون رو به چی خوش کنیم؟! این از شرایط اقتصادی، اینم از ترافیک و آلودگی هوا که بیکفایتی اینها باعثشه.»
تکانهای سر مرد راننده، و مرد جوان نشان میدهد هرسه همخط هستند؛ باز هم حرفی نمیزنم. خانم میگوید: «والله زمان پهلوی نه ترافیکی بود، نه آلودگی هوا...» یکلحظه مکث میکند و بعد با حالت خاصی میگوید: «البته من که سنی نداشتم اون موقعها، ولی از بزرگترام شنیدم.»
خندهام میگیرد؛ خانمها وسط بحث سیاسی هم یادشان هست که باید روی سن حساس باشند. آفتاب افتاده توی صورتم، روسریام را جلو میکشم و سایهاش میافتد روی ورق اسکنشدهی نشریه که باید نیمساعت پیش تحویل میدادم، ولی به لطف ترافیک هنوز زیر دستم است. سایهی دیگری میافتد کنار سایهی روسریام، و همزمان صدایی در گوشم میپیچد: «دانشجویی؟»
لبخندی میزنم و میگویم: «نه، پژوهشگر اجتماعی هستم.»
حس میکنم چقدر دانستن محتوای این برگههایی که پشتنویسی کردهام تا امروز تحویل دهم، برای این خانم محترم و آقایان لازم است، ولی نمیشود ناگهان حرفی زد و موضعی گرفت. حالا که سر خانم روی برگههاست، بهترین زمان است برای اینکه نسبت به مطلب حسّاسش کنم تا خودش سر صحبت را باز کند. شروع میکنم به ورقزدن؛ باید روی صفحات خاصی نگاه کنجکاوش را تشنهتر کنم.
نگاهی به عکس میاندازد و میگوید: «روی کشورهای خارجی داری تحقیق میکنی؟»
خوشحال میشوم که قلّابم در جای درستی گیر کرده است. میگویم: «نه... ایران... چطور؟»
- مگه اینجا آلمان نیست؟
- نه، زیرنویس عکس رو ببینید...
و ورقه را بیشتر به طرفش میگیرم. عینکی که از کیفش در آورده را به چشم میزند و روی عکس دقیق میشود و میگوید: «اِ... مگه سال 30 تهران ترافیک داشته؟!»
- به شهادت عکس که چاپش مربوط به دوران پهلوی هست، بله.
احساس میکنم آقای راننده که دو، سه متری جلوتر رفته و باز ترمزدستی را کشیده، و جوان کنارش هم گوششان به حرفهای ماست. حدسم درست است؛ راننده طاقت نمیآورد و میگوید: «خانم! میشه منم عکس رو ببینم؟»
با کمال میل عکس را به سمت هر دو مرد میگیرم. بعد هم میگویم: «اگر گوشی همراهتون هست، این آدرس رو لطفاً سرچ کنید. ظاهراً که امروز حسابی درگیر ترافیکیم.»
آدرس را نشانشان میدهم؛ https://www.aparat.com/v/n35TI
هر سه بهسرعت به سراغ گوشی خود میروند. صحبتهای مردم دربارهی آلودگی هوا، از گوشی آنها به گوشم میرسد. شاید اگر تصویر نداشت و تاریخش را نمیدانستم، با شنیدنش حس میکردم مربوط به الان است.
هر سه میگویند: «چه جالب!»
با خودم میگویم: «خب حالا که برایشان جالب شد؛ ادامه بده.» پس میگویم: «این رو هم لطفاً ببینید. تهران در سال 1354 آلودهترین شهر جهان بوده؛ البته همزمان شهرهای دیگهای هم در جهان درگیر آلودگی بودند؛ ولی اونها تونستند مهارش کنند و دولت وقت ایران، قادر به حل این معضل نبوده.»
راننده میگوید: «امکان نداره. آخه اون موقع که جمعیتی نبوده...»
میگویم: «این آدرس رو وارد کنید و درکلیپ، هم تعداد ماشینها رو ببینید، هم حرف مردم و کارشناس رو بشنوید. زیرنویس رو هم ببینید که کلیپ مربوط به سال 1340 هست.» بعد هم آدرس را جلوی چشمشان میگیرم که وارد کند: https://www.aparat.com/v/a1V6l
ظاهراً زیادی سر راننده را گرم کردهام که متوجه بازشدن مسیر نمیشود. بوق رانندهی عقبی او را به خود میآورد. دلش نمیآید گوشی را پایین بگذارد. یک دستش به فرمان است و یک دستش در حالیکه گوشی را نگه داشته، روی دنده یک مینشیند و پیش میرود، ولی فقط چندمتر.
کلیپ که تمام میشود، میگویم: «برام جالبه که اون موقعها هم زوج و فرد کرده بودند تا مشکل آلودگی برطرف بشه.» بعد عکسی را از بین عکسها بیرون میکشم و میگویم: «ایناهاش... این روزنامه در سال 1356 چاپ شده.[1]»
- چند روز قبلش توی همین روزنامه نوشته شده بوده که؛ راهنمایی و رانندگی طرحی با عنوان «محدودیت حرکت اتومبیلهای سواری در تهران» رو تهیه و پیشنهاد داده که در واقع همون چیزیه که حالا ما بهش طرح زوج و فرد میگیم. خبرش هم اوّلین بار، ۲۸ آذر همون سال به بیرون درز کرده[2]؛ اما جزئیاتش حدود 10 روز بعد روشن شده.[3] البته طرح محدودیت، فقط پیشنهاد راهنمایی و رانندگی تهران بود و برای اجرا، نیاز به تصویب در کمیسیونهای فنی وزارتخانههای کشور، دادگستری و ترافیک مجلس سنا نیاز داشت. محدودهی طرح هم، از شمال: خیابان شاهرضا (انقلاب اسلامی فعلی)؛ از جنوب: خیابان مولوی؛ از شرق: خیابان سپاه؛ و از غرب هم خیابان سیمتری بوده. در طرح پیشنهادی، پیشبینی شده بود که پلاکهای زوج و فرد با دو رنگ متمایز سبز و قرمز مشخص بشند تا کنترل ماشینها در محدوده تعیینشده، راحتتر باشه. برای اجراش دو طرح دیگه در دستور کار راهنمایی رانندگی بوده؛ یکی اینکه پارکینگهایی در مرز محدودهها مشخص بشه تا افراد مشمول، ماشینهاشون رو اونجا پارک کنند و بقیهی راه رو با اتوبوس و تاکسی برند؛ و برنامهی دیگه هم این بود که اتوبوس و تاکسی به اندازهی کافی تامین بشه تا، کسی مشکلی در حمل و نقل سریع نداشته باشه. البته قرار بوده همزمان حدود دویست هزار دستگاه ماشین فرسوده هم جمع بشند.[4] عامل آلودگی، ماشینهای فرسوده، استفادهی زیاد از سوختهای فسیلی و... بوده و با وجود افزایش درآمدهای نفتی در دورة پهلوی دوم، ساخت مترو و قطارهای شهری در دستور کار دولت قرار نگرفت و کار به جایی رسید که معضل آلودگی هوای تهران به یک کلاف سردرگم تبدیل شد.[5]
صدای برخورد شدیدی، حرفم را که مستمعان خوبی هم پیدا کرده، قطع میکند. لحظاتی بعد که صدای فحش بلند میشود، دیگر شکی نمیماند که تصادف شده و آن هم که در چنین ترافیکی، دیگر شرایط را نورعلینور میکند.
راننده میگوید: «خدا به خیر بگذرونه. حالا حالاها ترافیک باز نمیشه. خب بقیهش رو بگو دخترم!»
لبخندی میزنم و میگویم: «این رو هم بگم که همیشه پای یک زن در میان است... یه خانم به نام فخرالدوله، اوّلین بار تاکسی رو در تهران فعّال کرد.[6]»
مرد جوان میگوید: «به نظرم که به این شوری نبوده و اینا الکی شلوغش کردن.»
میدانم منظورش از اینها کیست! و چون منابع را ندیده، فکر میکند این اخبار را بعد از انقلاب منتشر کردهاند. میگویم: «تمام روزنامهها مربوط به همون دوره است. میخواید ببینید؟»
وقتی میبینم چیزی نمیگوید، یکی از برگهها را به طرفش میگیرم و میگویم: «به این کاریکاتور نگاه کنید.[7] خودتون خوب میدونید که مسائل اجتماعی تا فراگیر نشند، تبدیل به کاریکاتور نمیشند. چون در غیر این صورت کسی سر از طنزش در نمیاره؛ فراگیرشدن یه مسئله هم، معمولاً مساویه با معضل بودنش.»
- تازه برخی سلبریتیهای اون موقع هم در مقابل این مسئله عکسالعمل نشون دادن و برای جلوگیری از ایجاد ترافیک و مبارزه با آلودگی هوا، به نهضت دوچرخهسواران پیوستند.[8]
برگهی دیگری در میآورم و میگویم: «ببینید!... جالبه که این مسئله، اینقدر عمومیت پیدا کرده بوده و وجودش غیرقابل انکار بوده که حتّی اثرش رو روی تبلیغات خرید و فروش ملک در اون دوران هم میشه دید.»[9]
همینطور که دارند به برگه نگاه میکنند، میگویم: «مقدار این آلودگیها هم کم نبوده، ضمن اینکه همون موقع، کشورهای دیگهای هم درگیر این مسئله بودن که ایران از نظر آلودگی با این کشورهای پیشرفتهی صنعتی، برابری میکرده. طبق چیزی که همون روزها در کنفرانس هلسینگی در کشور فنلاند مطرح شد، در بعضی از زمانها اکسید گوگرد موجود در هوای تهران به مقدار شهرهای پرنفوس و مهمی مثل؛ شیکاگو و لوسآنجلس میرسید. در این کنفرانس گفته و ثبت شد که؛ ایران بعد از کشورهای آمریکا، انگلیس، آلمان، فرانسه و بلژیک، ششمین کشور آلودهی جهانه. [10]»
برگهی مربوط به این خبر را نشان میدهم و میگویم: «به این نکته هم توجه داشته باشید که مهندس نوایی، مدیر کل هواشناسی کشور و رئیس هواشناسی قارۀ آسیا در اون دوره، ضمن صحبت دربارهی آلودگی هوا، داره هشدارهایی هم برای شروع آلودگی آب میده.[11]»
راه باز میشود و مقدار دیگری پیش میرویم. البته من زیاد از این قضیه راضی نیستم و دلم نمیخواهد تا مطالبم در این مورد تکمیل نشده، جمع متفرق شود. صدای کشیده شدن ترمزدستی برای چندمینبار به دست راننده، یکی از بهترین صداهای امروز است که به گوشم رسیده است. میگویم: «جالبه که در نشریه سال 1351، نوشته شده که صحبتها و اخطارها و حتّی التماسهای مهندس روحانی، وزیر سابق آب و برق، و دکتر وحیدی وزیر وقت این وزارتخانه و دکتر نیکپی، شهردار وقت تهران که گفته بود؛ تهران آب نداره، برق نداره، هوا نداره، و جای زندگی نیست؛ به نتیجه نرسیده و آنچه نباید بشود، شد و سی میلیون جمعیت ایران به تهران کوچ کردند؛ چون مرکز کار تهران بود، و البته مرکز تفریح و خوشی؛ چون به نقل از همین نشریه؛ تهران، مرکز مینیژوپ، کاباره، کازینو، کلوپ، دکتر متخصص، بیمارستان مجهز، گوگوش و آغاسی و سوسن بوده...[12]»
- مصاحبهی فرح دیبا با یکی از نشریات، نشون میده که تا حدودی خبر داشتند، گسترش زندگی ماشینی چه میکنه! و باعث چه دردسری در محیط زیست میشه! ولی خب ترجیحشون این بوده که بیشتر به رشد کشور و پیشرفت صوری و گسترش زندگی ماشینی توجه داشته باشند ظاهراً.[13]»
خانمی که کنار من نشسته، بعد از سکوتی طولانی میگوید: «خب تاریخ اینها رو ببین. بیشترشون مربوط به اواخر دورهی پهلویه. پس نذاشتن که کار رو انجام بدن، وگرنه حتماً حلّش میکردند.»
پس سکوتش نه از سر رضا، که برای گرفتن مچ بنده بود و خبر نداشتم! برگهی دیگری را رو میکنم، به او نشان میدهم و میگویم: «نه عزیزم! اینها رو ببینید. این خبر مربوط به سال 1329 هست. یعنی در اون سال، آلودگی در حد نگرانی وجود داشته، پس خیلی زودتر شروع شده که در سال 1329 مسئلهای بهچشمآمدنی بوده.[14]»
- دکتر جهانشاه صالح از اوّلین کسانی بوده که به این قضیه به چشم یک معضل عام توجه کرده و به مبارزۀ باهاش پرداخته؛ اونم در سال 1329 که برای رسیدن به حل مشکل، در این سال، کورههای آجرپزی بین شهر تهران و شهرری را از بین برده؛ و در سال 1335 هم به مبارزه با عبور و مرور اتوبوسها و ماشینهای دودزا پرداخته. اینم برگهای که نشون میده چقدر این مسئله مهم شده بوده! که براش وقت گذاشته شده و جلسهای برای حل مشکل تشکیل شده:[15]
گلویم خشک شده از بس حرف زدهام؛ آلودگی هم به آن دامن زده و تکسرفهای میزنم و سرفهها شروع میشود. بطری آب را از کیفم در میآورم و مینوشم. کسی حرفی نمیزند، همه انگار ذهنشان به حدی درگیر شده که دیگر اعتراضی نکنند و در این مورد فکر کنند.
***
به مقصد رسیدهام. میخواهم کرایه را حساب کنم و پیاده شوم، ولی به نظرم راننده تاکسی از اطلاعاتی که دریافت کرده، راضی است که پول را از دستم نمیگیرد و میگوید: «دخترم مهمان ما باش.» تعارفش را با تشکری جواب میدهم و با اصرار پول را به او میدهم و پیاده میشوم. درِ تاکسی را که میبندم، نفس عمیقی میکشم و هوای آلودهی تهران را با لذّت فرو میبرم؛ این اوّلینبار است که اینهمه از ماندن طولانی در ترافیک، حس رضایت دارم و اینقدر خوشحالم؛ اطلاعات مفیدی که به دیگران دادهام، باعث شده اینبار علیرغم ماندن در ترافیک و خوردن دود فراوان، به تهران و خیابانهایش، خودم، زمین و زمان و... فحش ندهم. دردناک است که بعد از اینهمه سال، هنوز هم همین معضلات اجتماعی، بحث روز است؛ بعد هم از ته دل آرزو میکنم زودتر راهی برای حل پیدا شود تا بیش از این، پیش نرویم و حتّی از بحران هم جلو نزنیم. به اندازهی کافی دیرم شده است؛ قدم تند میکنم و پیش میروم تا زودتر به مقصد برسم.
1. روزنامه اطلاعات؛ 08/10/1356
- 2. رک. همان؛ 28/09/1356
3. رک. همان؛ 08/10/1356
- رک. روزنامه اطلاعات؛ 08/10/1356
- رک. مجله علمی و پژوهشی تاریخ ایران
- رک. رستاخیز کارگران 25/07/1356
- مجله زن روز؛ 17/07/1355
- زن روز؛ 17/07/1355
1. رک. اطلاعات هفتگی؛ 05/06/1355
- رک. مجله زن روز؛ 25/02/1355
2. رک. سپید و سیاه؛ 24/05/1352
- رک. همان؛ همان
- 1. رک. سپید و سیاه؛ 01/06/1351
- رک. اطلاعات بانوان؛ 20/07/1356
- رک. سپید و سیاه؛ 03/08/1351
- رک. اطلاعات هفتگی؛ 05/03/1357
نویسنده: اقلیما انصاری