نویسنده: حسین یگانهپور
17 سالش بود که وارد تهران شد؛ دختری که عشق هنرپیشگی، او را در بدر دیار غربت کرده بود.
مادرش هم از غصۀ دوری، دق کرد و مُرد. در تهران هیچ جایی برای خوابیدن نداشت و شب را با رانندهای گذراند که قرار بود فردا او را به خانهاش ببرد ولی دیگر او را ندید، اما امثالش را در زندگیاش زیاد دید.
او که در آرزوی ستاره شدن، قید همه چیز را زده بود، آنقدر درمانده بود که مجبور میشد با آدمهای دیگر، شب و روز بگذراند؛ ولی او نه هنرپیشه شد و نه پول و پلهای نصیبش گشت.[1]
***
مجلات دهه 50، بارها تیترهایی همچون «دختری در آرزوی هنرپیشگی، سر از محله بدنام در آورد» به چاپ رساندند که هدف، محکوم کردن سینما بود[2]؛ چراکه در سینمای آن عصر که «با محدودیتهای زیادی روبرو بود، فیلمسازان ناچار بودند در فیلمهایشان، جاذبههایی بهوجود بیاورند؛ ابتداییترین این نوع جاذبهها، استفاده از سکس و آواز بود.»[3]
در همین راستا، هنرپیشگان زن به ایفای نقش در قالب یک روسپی میپرداختند و به صورت رقاصههای کافهها تجلی میکردند؛ «این همه توجه به این دسته از زنان اینست که یک رقاصه و روسپی، بهانۀ دست به نقدتری برای عریان شدن دارد و عریانی هم برای سینمای بیسلاح ایران، تنها حربۀ مبارزه با فیلمهای پرمایه تکنیکی ساخت خارج است. اغلب فیلمسازان ایرانی، گرایش به زندگی روسپیها و رقاصهها را به سبب وجود بهانهای برای برهنگی انتخاب میکنند.» [4]
در اکثر فیلمها، روسپیها و رقاصهها، زنانی شوخ و شنگ و فارغ از هر غصهای به نمایش در میآمدند، حال آنکه اینان که با تنفروشی به مردان لذت میبخشند، سهمی از شادی ندارند و اگر گاه خندهای بر لبانشان مینشیند، زهر خندیست که میکوشند در پس آن، زخمِ به چرک نشستهشان را پنهان کنند.[5]
در فیلمهای ایرانی، میبینیم که ستارۀ فیلم، ناگهان به روسپیخانه کشانده شده و گاه در توجیه علتهایش، به دلایلی برخورد میکنیم که کمتر بر واقعیت استوار بودهاند؛ واقعیتهایی همچون «فقر فرهنگی»[6]
اما نمایش زندگی روسپیها در پردۀ سینما، تفاوت فراوانی با زندگی واقعی آنها داشت. «قلعه»؛ محل زندگیِ آنها، «کلیتی به چرک نشسته» بود و مراجعهکنندگان، گرفتاریهای روانی داشتند. درآمد یک روسپی، سهم ناچیزی از پولی بود که بابت لذت بردن از جیب مردها خالی میشد که آن هم چنان بیبرکت بود که دود میشد و به هوا میرفت.[7]
زندگی واقعی آنها را نه یک بازیگر که خودِ او بهتر میتوانست به تصویر بکشد: «درست مثل زندونیها، گاهی روزها میشه که آفتاب رو نمیبینم. مردای جورواجور میان و میرن. روزی دهتا، بیستتا سیتا با من میخوابن. دیگه حس و حال برام نمونده... اونقدر زیاد هستن که اگه یک ساعت هم بگذره، کسی رو که همون روز پیشم بوده، نمیشناسم. توی فیلم فارسی، اون چیزی که دربارهی ما میسازن، یه چیزائیش درسته اما همش نه، بیشترشون شاد و شوخ هستن اما ماها رنگ این چیزا رو نمی بینیم. همیشه منتظریم که یه نفر ازون دورا بیاد و ما رو با خودش ببره اما صدای مامان از خیالات درمون میاره که داد می زنه: «پاشو فلانی مهمون داری!»[8]
گویا رسالت سینما، نمایش این واقعیتها نبود، بلکه پرکردن جیب سوداگرانی بود که از نیاز مردمش سود میبردند؛ «نیاز اقتصادی و فقر فرهنگی، هرکدام به تنهایی عواملی هستند که میتوانند دگرگونیهایی را در شخص ایجاد کنند و انحرافاتی را به دنبال داشته باشند.» [9]
سینما همانگونه که میتواند مرهمی بر زخمهای جامعه باشد، میتواند بر غم و اندوه جامعه نیز بیافزاید؛ «سینما جایی است که گروهی با عشقِ واهی به سراغش آمدند و با یک نیاز اقتصادی، کوله بارش را از روستا و یا شهرش می بندند و با فقر فرهنگیای که دارند راهی تهران می شوند تا هنرپیشه شوند، ولی سر از سر از محله های بدنام در می آورند.»[10]
قصۀ زنی که با فریب سینماگران و تعاریف آنها از اندام و چهرهاش، از همسرش جدا شد، و سرانجام به محله بدنام کشانیده شد، یک روایت واقعی و دردناک است.
مجله ستاره سینما
او که در هوس هنرپیشگی، قدم برداشت و خانواده را در جستجوی «شجاعت و شهامتی» که در «سینههای ستبر مردان جوان فیلم» و «شعارهای آبکی»، که آنها برایش به تصویر کشیده بودند، جستجو میکرد و با دیدن هر تصویری از هنرپیشگان و قهرمانان خیالی، بر قدرت عشقش میافزود،.... هزاران هزاران زن و دختر پاک و عفیف، نیز همچون او، عاشق بیقرار مرد اول فیلمها میشدند و برای رسیدن به عشق واهی، راهی سینما...[11]
-------------------------------------------
پینوشتها:
[1] ستاره سینما 27/03/57
[2] همان
[3] رادیو فردا، علی عباسی از تهیهکنندگان سینمای پیش از انقلاب
[4] ستاره سینما 09/02/57
[5] ستاره سینما 09/02/57
[6] ستاره سینما 09/02/57
[7] ستاره سینما 09/02/57
[8] ستاره سینما 09/02/57
[9] ستاره سینما 27/03/57
[10] ستاره سینما 27/03/57
[11] ستاره سینما 03/04/57