حبیب دیگر خسته شده بود. رفتار همسرش توران پیوسته تحملناپذیرتر میشد. این زن با داشتن دختر و پسر و شوهردادن فاطمه یکی از دخترها بهجای اینکه مسئولیت بیشتری احساس کند و ارزش و مقام خود را در نظر دامادش افزون سازد بعدازاین همهسال زندگی تازه به فکر هوسبازی و عشق و عاشقی افتاده و چنان در این گرداب خود را غرق کرده بود که نه نیش و کنایههای مردم و نه نصایح اطرافیان و نزدیکان تاکنون نتوانسته بود او را بر سر عقل آورد. حبیب بارها با او صحبت کرده بود. خواهش کرده بود. التماس کرده بود که دست از این کارها بردارد و بیشتر به فکر زندگی زناشوئی و بچههایش باشد؛ ولی توران که در یکی از بیمارستانها کار میکرد و حقوق متوسطی داشت در جواب گفته بود از اینکه باید با مردی مثل تو زندگی کنم خسته شدهام. من بهاندازه هزینه و مخارج خودم درآمد دارم و احتیاجی هم به تو ندارم. اگر نمیتوانی این وضع را تحمل کنی میتوانی طلاقم بدهی!
این قسمتی از داستان حبیب سرایدار و توران است زندگی آنها در یک دالان تاریک افتاده و عاقبتی نامعلوم دارد! گاهی اوقات انسان طوری غرق در اشتباهش میشود که به عاقبت کارش فکر نمیکند! عاقبتی که میتواند کوههای استوار را از جا کنده، آبادی را ویران، گلستانی را جهنم و خانهای را خراب کند. امروزه مدرنیسم و مظاهر آن در زندگی و تاروپود زندگی مردم رسوخ کرده است. جوانان الگوبرداری افراطی از اینستاگرام دارند. خردهفرهنگهای جدیدی در حال شکلگیری است که میتواند برای یک جامعه بهمانند سمّ مهلک و کشنده عمل کند!
«پشتسرهم سیگار میکشید. لحظهها بهکندی میگذشتند. از ساعت آمدن زنش گذشته بود؛ ولی او هنوز نیامده بود. همانطور که گوشۀ اتاق نشسته بود و از روزنه پنجرهای که به کوچۀ لب رودخانه باز میشد نگاه میکرد، کمکم سرش روی زانوانش قرار گرفت و خوابش برد نزدیک به ۱۲ شب بود که توران آهسته در خانه را باز کرد و پاورچینپاورچین صحن حیاط را پیمود و وارد اتاق شد. با کمال تعجب دید بچهها نیستند و شوهرش بهخوابرفته است. لباسش را عوض کرد و پس از پاککردن تهمانده آرایش صورتش، شوهرش را صدا کرد. مرد با شنیدن صدای او ناگهان مانند جرقهای از جا جست. بیمحابا بلند شد. مثلاینکه در حال دیدن خواب وحشتناکی بود. صدای زنش او را شوکه کرده بود و برای چند لحظه موقعیت خود را از یاد برد کمی اطرافش را نگاه کرد دستی به چشمانش کشید بعد یک نگاه به زنش که بِربر او را نگاه میکرد و یک نگاه به ساعت رومیزی که لب طاقچه اتاق بود انداخت ساعت ۱۱٫۴۵ شب بود»
حبیب مستأصل و عصبانی در فکر نقشه شوم خود بود، قید همه چیز را زده و فقط خدا میدانست چه در سردارد؛ بیچاره بچههایش! کاش توران به فکر حبیب و بچههایش بود. کاش حبیب درسخوانده بود و تصمیم بهتری میگرفت؛ البته حتی تحصیلکردهها هم ممکن است در زمان بحران تصمیم غلطی بگیرند. داستان طولانی است پیشنهاد میکنم کلّش را بخوانید و حسابی فکر کنید چرا یک خانواده نابود شد؟ آیا لذتهای زودگذر و موقتی ارزشش را داشت؟ کاش انسانها به عاقبت کارهایشان فکر کنند.
اخیراً ویدئویی در فضای مجازی وایرال شد؛ دختری با خنده و شوق در صحبت با یک پسر بلاگر میگوید: اگر شوهرم بفهمه من با یکی در ویدئو کال صحبت کردم چی! از آن بدتر اگر دوستپسرم بفهمد! چی؟! همزمان وقتی چشمان پسر بلاگر از تعجب گرد شده میپرسد: یعنی تو هم شوهر داری هم دوستپسر؟ آن زن سربههوا با افتخار میگوید بلهبله!
بلای خانمانسوزی گریبان جامعه را گرفته است. عدهای بیغیرتی را تئوریزه و آزادیهای جنسی را ترویج میکنند؛ اما ته این سراب لذتجویی چیست؟
نویسنده: محمدجواد امینی