نویسنده: محمدمهدی حسینزاده
در خیابان زیبای ولیعصر قدم میزنم و درختانی را مینگرم که رقص دلنواز شاخ و برگشان، شکوهی چشمنواز به این خیابان طویل بخشیده است. قامت بلند و تنه تنومندشان، نشان میدهد که آنها شاهد رفت و آمد نسلهای پیش از من نیز بودهاند. آنها بسان پیرمرد پرتجربهای که دستانش را به نشانه موعظه حرکت میدهد، شاخ و برگشان را معنادار تکان میدهند؛ اما انگار کسی حواسش به این نصایح نیست. همه مشغول به کار خویشاند و گامهایشان را برای رسیدن به مقصد سریع و سریعتر بر میدارند.
با تیپ و پوششی متفاوت از کنارهم میگذریم؛ اما میدانیم مسیر همه ما از یک خیابان مشترک میگذرد. همه از یک راه مشترک به مقصد میرسیم. پس به تفاوتها اجازه نمیدهم که اشتراکها را در نظرم بیارزش نشان دهد. در ادامه برای گرفتن تاکسی کنار خیابان میایستم و بعد از آمدنش در صندلی عقب تاکسی مینشینم. همین حین دخترخانمی کمحجاب که به نظر عجله هم دارد بعد از من سوار میشود. وقتی نگاهش به چهره و تیپ مذهبیام میافتد به صورت اعتراضی شالش را میاندازد. من هم با چهرهای درهم رو برمیگردانم و از شیشه ماشین به همان درختان دوستداشتنی نگاه میکنم. او درحالی که با گوشیاش کار میکند با لحنی تمسخرآمیز میگوید:« نمیدونم شما عقبموندهها کی میخواین از این محدودیتهای عصرحجری دست بردارید و به بهانه دین، مردم رو محدود کنید. کاش شریعتی زنده بود تا با جملات آتشینش به شما میفهموند انسانیت انسان در آزاد بودن اوست. شماها نمیدونید انسان ها فقط در روابط آزاد ترقی پیدا میکنند.»
به او گفتم:« به نظرشما اگر شریعتی زنده بود و فردا در حسینه ارشاد سخنرانی میداشت درخصوص آزادی روابط زن و مرد چه میگفت و چه موضعی میگرفت؟» او گفت:« در مقابل نگاه شما استوار میایستاد و از آزادی و روابط بی قید و شرط انسانها محکم دفاع میکرد. او مردی روشنفکر و دنیادیده بود نه مثل شماها...» همینطوری که داشت حرف هایش را پشت سر هم ردیف میکرد شروع کردم برای او این متن را خواندن:« زن و مرد قدرت غریزه جنسی را آزادانه در دانسینهگها، رستورانها، گردشگاهها و مجالسی از اینگونه میگذرانند. تا زن به خود میآید دور و برش را خالی میبیند. دیگر کسی به سراغش نمیآید و اگر میآید برای تجدید خاطرهای است از گذشته و مرد، دوره تجربه آزادیهای جنسی را گذرانده و از هر باغی گلی و از هر گلی بوئی گرفته و رفته است. اکنون دیگر هیچ چیز برایش جالب و تازه نیست. غریزه جنسی فروکش کرده است. حب جاه و مال و شهرتطلبی و مقامپرستی جانشیناش شده است. و میل سامان گرفتن خانه و خانوانده تشکیل دادن در وجودش سر میکشد. زن با احساس خطر از اینکه دیگر دور و برش شلوغ نیست و کسی سراغش را نمیگیرد و مرد نیز که با خستگی از آزادی ها و تجربههای متنوع و بیپایان جنسی که دیگر دلش را زده، رودرروی هم قرار میگیرند و در انتهای راههای طولانی و خستهکننده بهم میرسند و میخواهند تشکیل خانواده بدهند. خانواده تشکیل میشود اما آنچه این دو را به این خانه کشانده است و دست به دست هم داده، هراس زن است از ورشکستگی و فرار مرد است از خستگی و دلزدگی! خانواده تشکیل شده است. خانواده تشکیل شده است اما بجای عشق و شدت ایدآل، به جای اینکه بودنشان باهم احساس و تپش بیافریند و عظمت و شکوه و تخیل ایجاد کند، خستگی و بیزاری آمده است که هیچ چیز تازگی ندارد و میدانند چه خبر است. هیچ خبر... »[1] و سپس آرام و شمرده گفتم:« کتاب فاطمه فاطمه است اثر دکتر شریعتی»
او که انتظار همچین جوابی نداشت شالش را روی سرش انداخت و گفت:« خب ما هم طرفدار این شکل روابط دریده نیستیم» بلافاصله گفتم:« تعریف شما از روابط مطلوب و غیرمطلوب چیست؟ حدش تا کجاست واین حد را چه کسی تعیین میکند؟» او که جواب آمادهای برای سوالات نداشت رو کرد به راننده و گفت: «ممنونم؛ من همینجا پیاده میشوم».
-------------------------------------------------------
پینوشتها
[1] اطلاعات بانوان 9/12/1357